۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

با تشکر از سرکارخانم زهرا کشوری نویسنده این مطلب در پيچ وتاب‌هاي پردرد روستاي «زيارت مرگ تدريجي يك رويا جام جم آنلاين: ابرها پايين آمده بودند و آسمان يك دل سير باريده بود كه تصميم گرفتيم جاده ناهارخوران را پياده تا روستاي زيارت برويم. روستايي كه خيلي زود سرزبان‌ها افتاد و مقصد بسياري از گردشگران شد. گردشگراني كه خانه‌هاي پيش ساخته خود را روي كول گذاشتند و زمين نگذاشتند مگر به مرگ چند درخت. نمي‌خواهيم همسفران كسل‌كننده‌‌اي به نظر برسيم،بنابراين گله و شكايت را مي‌گذاريم براي آخرهاي سفر البته اگر بتوانيم از ناهارخوران تا خود روستاي زيارت، جاده در پيچ و خمي‌سبز پنهان شده است. براي همين هم نمي‌دانيم درست چه زماني به زيارت مي‌رسيم. هرلحظه فكر مي‌كنيم كه زيارت با همه زيبايي‌هايش، پشت پيچ بعدي انتظارمان را مي‌كشد. اما دوباره رديف سبز درختان است با شب كلاه سفيد كه مه آسمان هاي شمالي برسرشان گذاشته است. مسير پر از گردشگراني است كه در پناه چادري و زير سايه درختي لحظه ميگذرانند به زيبايي. فرصتي دست داده تا با طبيعت يكي شوند. ماشين است كه مي‌آيد و مي‌رود و من با خودم فكر مي‌كنم اين همه ماشين در كجاي زيارت آرام مي‌گيرند. اصلا اين همه ماشين ميان آن همه زيبايي چه مي‌كند و زيارت به چه قيمتي با آنها يكي مي‌شود. زيارت خط وصل 2 دامنه كوهستاني و جنگلي است. همين موقعيت است كه تابستان‌هاي شگرف را به او ارزاني مي‌دارد. البته زمستان‌ها هم طرفدار خود را دارد. به زيارت كه رسيده باشي، يكهزار متر از سطح دريا فاصله گرفته‌اي و به همان نسبت به آسمان آبي البته گرفته‌اش نزديك شده‌اي. رويايي كه همنفس تبر شده است زيارت را در 17 كيلومتري جنوب شهر گرگان مي‌يابي. از شمال به «ناهارخوران» و ارتفاعات «بندسر» و «خمام شهر» دامان مي‌كشاند. همسايه مشرقي ارتفاعات «خال دره» مي‌شود. از غرب به ارتفاعات «اديم» و «مازوكش» و «كمرسر» تكيه مي‌دهد و از جنوب، چهره به آبشاري زيبا مي‌سپارد. سر به جنگل كه مي‌گذارد، تازه مي‌شود ابر و مجن. وكيست كه همپاي جاده‌ها بوده باشد و زيبايي‌هاي جنگل‌ ابر شاهرود در گوشش زمزمه نشده باشد. معلوم است كه اهالي زيارت به اين همه رفت و آمد عادت كرده‌اند. براي آن‌كه اصلا از ديدن اين همه مهمان با ماشين‌هاي آنچناني نه تعجب مي‌كنند نه توقفي. سرشان به كار خودشان است. بنابراين شايد اصلا از شما هيچ چيزي نپرسند. اما اگر مخاطب‌شان قرار دهي، مهربان با لهجه محلي جوابت مي‌دهند و شايد هم هيچ نفهمي ‌كه چه مي‌گويند. برخلاف روستاهاي ديگر، اينجا تا دلت بخواهد ساخت و سازست. پايان يك رويا كه مي‌رود تلخ شود همچون زهر. رويايي كه سبزسبز برچيده مي‌شود و خانه‌هاي پيش ساخته نارنجي به جايش مي‌نشيند. خانه‌هاي شيك كه تا كمركش كوه رفته‌اند. كمركش كوه كه هيچ، مي‌روند تا قله را فتح كنند. اما نمي‌دانند فتح قله بدون اين همه زيبايي به هيچ نمي‌ارزد و ته آن، يك آه از سر افسوس و پشيماني مي‌ماند كه هرگز قابل جبران نخواهد بود. اگر شبي را در زيارت صبح كرديد و صبح چشم را به روي خانه شيرواني باز كرديد كه ديروز در سايه‌سارش زندگي كرده‌ايد، اصلا تعجب نكنيد. ساخت و ساز در اين روستا به همين شدتي كه گفتيم، اتفاق مي‌افتد. همان درختان پر شاخ و برگي كه ديروز در گذر از ميان آن، دست به دامانت شده‌اند و احتمالا نخي از لباستان را به خود گره زده‌اند. براي اين‌كه باز هم سبز بماند و سبز بخوانند. اما درختان اينجا مدتي‌است كه همنفس تبر شده‌اند. تيشه به ريشه مي‌زني در همان بدو ورود، بخش قديمي‌ و سنتي آن را رد مي‌كنيم؛ تيشه است كه در كار ريشه شده به ريشه كني. نخستين چيزي كه در چشم ما چون نيشتر فرو مي‌رود؛ هتلي است با شيشه‌هاي سياه كه هيچ همخواني با بافت تاريخي روستا ندارد. اين هتل تنها هتل زيارت است كه اتفاقا روزگار پر رونقي دارد. اما هيچ سنخيتي با روستا و طبيعت آن ندارد. ساختماني ساخته شده از شيشه و سنگ. تا دلتان بخواهد آسمان روستا را خراش داده و سايه بر زيبايي كهنه و قديمي‌ آن افكنده است. كم‌كم به جاي درختان سر به فلك كشيده و وحشي، ديوار سنگي خانه‌هاست كه در دو سوي جاده صف مي‌كشد. خانه‌ها هر روز بيشتر جنگل ‌را به پشت مي‌رانند. جنگل كه خود روزگاري سايه‌سار زندگي بود پشت زندگي در حال توسعه امروز زيارت، گم‌ مي‌شود. دو سوي جاده را ساختمان هاي نيمهساز پوشانده و عرصه بر سبزي آن بسته است. برخلاف روستاهاي ديگر، اينجا تا دلت بخواهد ساخت و سازست. پايان يك رويا كه مي‌رود تلخ شود همچون زهربه كار عكاسي مشغول مي‌شوم و از همراهان باز مي‌مانم. سر راهمان جلوي در يكي از همان ساختمان‌هاي غريبه، مردي ايستاده است با ساعتي در دست؛ مردي لاغراندام با پيراهني و يك شلوار كردي. با لهجه محلي كه مدام يك سوال را تكرار مي‌كند. بالاخره متوجه مي‌شوم كه مي‌خواهد ساعتش را تنظيم كند. ساعت را دقيق به او مي‌گويم و او دوباره تكرار مي‌كند و تاكيد مي‌كند كه حتما ساعت دقيق را گفته باشم. به او اطمينان مي‌دهم و مي‌روم. بدون اين‌كه بدانم كار او همين است كه با يك ساعت جلوي در خانه‌اش بماند و هركس از آنجا رد مي‌شود از او ساعت دقيق زمان را بپرسد. همان طور كه پيشتر از من، از همراهانم پرسيده بود و لابد بعد از من از كساني ديگر. پيش از اين‌كه سر بگذاريم به جنگل راهي قهوه‌خانه سنتي زيارت مي‌شويم كه توسط خانواده‌اي محلي اداره مي‌شود؛ مادري به همراه فرزندانش. خود، نان مي‌پزد و پسرانش قهوه‌خانه را مي‌گردانند. نان‌هاي زيارت معروف است و معمولا هركس به اين سمت آمده هم نمك‌گير اهالي مي‌شود و هم نان به سوغات مي‌برد براي ديگران. اما از بين تمام كساني كه نان مي‌فروشند، نان‌هاي اين قهوه خانه خواهان بيشتري دارد. قهوه‌خانه سنتي است و وحشي. با طبيعتش همخواني دارد همين طور كه بايد داشته باشد. نزديك غروب است و خود را با نان‌هاي او و نيمروهاي فرزندانش مهمان مي‌كنيم. با چاي لب‌سوزي در استكان‌هاي كمرباريك. منظره روبه‌رو دست خيال ما را مي‌گيرد، از درختان انبوه رد مي‌كند و مي‌سپارد به دست آسماني كه او نيز دلش گرفته است. حق دارد ببارد. حق دارد بارانش به اندازه باران‌هاي روستاي «ماكوندوا»، «گابريل گارسياماركز» در رمان «صد سال تنهايي » باشد كه 4 سال باريد. اين آسمان هرچه رشته امروز پنبه شده است. به جاي چمن‌هاي سبز و معطر، آسفالت داغ بر زمين مي‌ريزند و صداي خودروها و كاميون‌هاي حامل مصالح ساختماني، جايگزين قهقهه كودكان و پرندگان مي‌شود. سردر مغازه‌هاي روستا كه حالا تعدادشان چند برابر شده، بهجاي گيوه و گليم، پارچه‌هايي با عنوان مشاور املاك آويختهاند. در حال حاضر بيشترين تعداد مغازه‌هاي فعال در زيارت را مشاوران املاك به خود اختصاص داده‌اند و بيشترين شغل ايجاد شده، در زمينه ساخت و سازهاي ساختماني است. زيارت هم، مانند كلاردشت از بين رفت و البته با وضعي بدتر از آن. حداقل مسوولان و مطبوعات عليه تخريب كلاردشت، در رساندن آواي خود به گوش دولتمردان تلاش كردند ولي زيارت در اوج مظلوميت و خاموشي مي‌رود تا به فراموشي سپرده شود. در زيارت ويلاسازي نمي‌كنند كه حداقل در هر ويلايي، حياط و باغچه و درختي است. در زيارت آپارتمان‌سازي مي‌كنند و عملي را مرتكب مي‌شوند كه به هيچ روي نمي‌توان بسادگي از كنار آن گذشت. زيارت خاموش را ظالمانه به تيغ لودرها سپردند و بوميان ناآگاه به خيال خوش تصاعد قيمت زمين، باغات و مراتع سبز را به «بساز و بفروش‌ها» تقديم كردند؛ چه خيال خامي! دم غروب است و همه مي‌خواهند برگردند. آنچه از دل قهوهخانه در چشمان ما نقش مي‌برند چيزي جز افسوس ندارد. گذر حيوانات باركش (اسب و الاغ و قاطر) در كنار ويراژ پژو، سمند و پرشيا حقيقتي تلخ است كه چون دشنه‌اي داغ در بن چشمانت مي‌نشاند. ويراژهايي كه در ميان صداي «مشكوكم مشكوكم» خواننده گم‌ مي‌شود. فكر مي‌كنم سال ديگر اگر گذرمان به اينجا افتاد، بايد مرگ زيارت را تا ته روستا آنجا كه آبشاري طره به زمين مي‌كشاند عزا بگيريم.

هیچ نظری موجود نیست: